تولد رها ( خوش اومدی عزیزم )
ساعت ٤ صبح بود که با ورجه ورجه تو دیگه خواب از سرم پرید و کلافم کرد دیگه متوجه شدم که کم کم داری خودت رو برای ورود آماده میکنی از خوشحالی داشتم پر در میاوردم و بابا ، مامان کشور و صدا کرد و من و بابایی و مامانی به سمت بیمارستان راه افتادیم و با کلی بالا پایین شدن تو بیمارستان من رو بردن به بخش زایمان . که پزشکای بخش تشخیص دادن که من سریعا به اتاق عمل منتقل بشم. در همین حین صدای مامان جمیله رو از پشت در شنیدم و انرژی م چندین برابر شد خیلی خوشحال بودم که مامانم با زبلی خودشو رسونده بالا
القصه رها جون نگو بابا سعید ساعت ٦ صبح با خاله عاطی تماس گرفته که بیایید که آزی داره مامان میشه و مامان و بابا و عاطی خودشون رو رسونده بودن بیمارستان
خوش اومدی عزیزم
ساعت ٨:٣٠ دقیقه بود که شما به دنیا اومدی
اولین باری که اوردنت تو بخش چشمای نازت کامل باز بود و اطراف و به دقت نگاه میکردی همه میگفتن مگه میشه نوزاد اینقد چشاش باز باشه با کلی عشق در آغوشت کشیدم تا حس مادری رو که تازه داشتم تجربه میکردم احساس کنم .
حس فوق العاده ای بود سر شار از آرامش
عصر همون روز بابا سعید و مامانی کشور وعاطی و بابا قاسی و مامان جمیله و عمو مجید و حمید و خاله الی و دایی حسین به دیدن ما اومدن همه غرق در خوشحالی بودن ( البته بابا سعید تا ظهر پیش ما بود ولی رفت تا مامانی رو بیاره ) خلاصه بعد از ملاقات همه رفتن و اول قرار بود مامان جمیله پیشم بمونه که خاله آزاده این زحمت رو متقبل شد و شب پیش ما موند
عزیز دلم اینجا تازه دو ساعته که به دنیا اومدی