رها رها ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره
آوا آوا ، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

دختران نازم رها و آوا

تولد رها ( خوش اومدی عزیزم )

1392/11/19 8:00
نویسنده : آزاده
321 بازدید
اشتراک گذاری

 ساعت ٤ صبح بود که با ورجه ورجه تو دیگه خواب از سرم پرید و کلافم کرد دیگه متوجه شدم که کم کم داری خودت رو برای ورود آماده میکنی از خوشحالی داشتم پر در میاوردم  و بابا ، مامان کشور و صدا کرد و من و بابایی و مامانی به سمت بیمارستان راه افتادیم و با کلی بالا پایین شدن تو بیمارستان من رو بردن به بخش زایمان . که پزشکای بخش تشخیص دادن که من سریعا به اتاق عمل منتقل بشم. در همین حین صدای مامان جمیله رو از پشت در شنیدم و انرژی م چندین برابر شد خیلی خوشحال بودم که مامانم با زبلی خودشو رسونده بالا

القصه رها جون نگو بابا سعید ساعت ٦ صبح با خاله عاطی تماس گرفته که بیایید که آزی داره مامان میشه و مامان و بابا و عاطی خودشون رو رسونده بودن بیمارستان

خوش اومدی عزیزم

ساعت ٨:٣٠ دقیقه بود که شما به دنیا اومدی

اولین باری که اوردنت تو بخش چشمای نازت کامل باز بود و اطراف و به دقت نگاه میکردی همه میگفتن مگه میشه نوزاد اینقد چشاش باز باشه با کلی عشق در آغوشت کشیدم تا حس مادری رو که تازه داشتم تجربه میکردم احساس کنم .

حس فوق العاده ای بود سر شار از آرامش

عصر همون روز بابا سعید و مامانی کشور وعاطی و  بابا قاسی و مامان جمیله و  عمو مجید و حمید و خاله الی و دایی حسین به دیدن ما اومدن همه غرق در خوشحالی بودن ( البته بابا سعید تا ظهر  پیش ما بود ولی رفت تا مامانی رو بیاره ) خلاصه بعد از ملاقات همه رفتن و اول قرار بود مامان جمیله پیشم بمونه که خاله آزاده این زحمت رو متقبل شد و شب پیش ما موند

 

 

 

 

 

 

عزیز دلم اینجا تازه دو ساعته که به دنیا اومدی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

خاله عاطی
4 خرداد 92 16:05
سلام به عزیزان دلم رها و آوای گلم و همچنین مامان ماهشون واقعا یادش بخیر چه روزهای خوبی بود اصلا اون حس یادم نمیره خیلی دوستش داشتم ساعت 6:30 بود که سعید زنگ زد من و مامان و بابا که رفتیم تازه ازی رفته بود اتاق عمل انقدر دلمان شور میزد که وقتی رها آروم بود فکر میکردیم یک چیزیش هست ولی نمیدونستیم که آرام بودنش دیری نمی پاید که به اتمام میرسد ...
محسن
9 مهر 93 8:11
افرین