گردش با بابا جون
یه روز که خونه بابا جون اینا بودیم بابام رها و آوا رو با خودش برد بیرون که وقتی داشتید میرفتید بیرون اینقدر خوشحال بودید که رها جون مثل همیشه که خیلی چیزها رو به من تذکر میده گفت که مامان چند تا عکسم بندازی بد نیستا من هم که همیشه دوربینم توی کیفمه و البته مامانم بهم میگه خانم فتو اوردم و چند تا عکس از پدر بزرگ و دخترا انداختم
یه جمله بامزه هم رها به مامان جونش گفت : مامانی ببخشیدا برامون اسفند دود نمی کنی .
یعنی اینجا میخوام بخورمت نمک خالصی :
درست همینجا بود که وقتی قربون صدقشون میرفتم رها خانوم به مامان جمیله سفارش اسفند و دادن .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی