رفتن به بهشت زهرا
سوم مردادماه 93 بود که برای مراسمی به بهشت زهرا رفته بودیم این رو بگم که رها جون خونه مامان جمیله اینا بود و همراه ما نبود .
خیلی جالب بود آوا سر هر مزاری که میرفتیم نمیخواست برگرده با زور و خنده و شوخی ( البته بعدش به دعوا هم ختم میشد ) سوار ماشینش میکردیم . (فکر میکردی اوردیمت گردش ) خیلی خوشحال بودی
خیلی بامزه بود سر خاک بابایی قدرت رسیدیم و اول که قرآن رو از مامانی گرفت و با اون زبون چرب و نرمش گفت من بخونم باشه , بعد هم که بابا صندلی مامانی و اورد شما روش نشستی هر کاری کردیم پا نشدی و شروع کردی به مثلا قرآن خوندن
هر جا میرفتیم چند دقیقه همینطوری می ایستادی و میگفتی بیا ااااااااااااااااا
ینجا هم که صندلی و قرآن مامانی رو گرفتی و مثلا" داری میخونی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی