رها رها ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره
آوا آوا ، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

دختران نازم رها و آوا

باغ پرندگان

چند وقتی بود گه تصمیم داشتیم شما دو تا وروجک و ببریم باغ پرندگان بالاخره 17 مرداد 93 این کار رو انجام دادیم و من و شما دو تا شیطون و بابا و عمو مامانی رفتیم . بهتون خیلی خوش گذشته بو د مامانی هم زحمت کشید و با خودش براتون کلی تنقلات آورد من که فکر نمیکردم شما بعد صبحانه بتونید چیزی بخورید ولی سخت در اشتباه بودم چون نه تنها شما بلکه همگی کلی از خوردن لذت بردیم . اینجا درب اصلی باغ پرندگان بود و آوا خانم نششسته روی آقا شیر و یه نگاه عاقل اندر صفحه   وقتی فضای سبز و این همه پله رو دیدن شروع کردن به پایین رفتن از پله ها           اینجا هم رها جون از اون ژستهای نازش گرفت...
29 شهريور 1393

رفتن به بهشت زهرا

سوم مردادماه 93 بود که برای مراسمی به بهشت زهرا رفته بودیم این رو بگم که رها جون خونه مامان جمیله اینا بود و همراه ما نبود . خیلی جالب بود آوا سر هر مزاری که میرفتیم نمیخواست برگرده با زور و خنده و شوخی ( البته بعدش به دعوا هم ختم میشد ) سوار ماشینش میکردیم . (فکر میکردی اوردیمت گردش ) خیلی خوشحال بودی خیلی بامزه بود سر خاک بابایی قدرت رسیدیم و اول که قرآن رو از مامانی گرفت و با اون زبون چرب و نرمش گفت من بخونم باشه  , بعد هم که بابا صندلی مامانی و اورد شما روش نشستی هر کاری کردیم پا نشدی و شروع کردی به مثلا قرآن خوندن هر جا میرفتیم چند دقیقه همینطوری می ایستادی و میگفتی بیا ااااااااااااااااا ینجا هم که صندلی و قرآن مام...
17 شهريور 1393

تولد راستین جون در مهد کودک

07/04/1393 بود چهارمین سال تولد راستین ( پسر همکارم ) که امسال علاوه بر خونه توی مهد کودک هم یه تولد گرفت و من و رها جون هم توی این جشن شرکت کردیم . زاستین جون دوباره تولدت مبارک از روز قبل به رها گفته بودم که صبح میخوام با خودم ببرمت اداره تا بریم تولد آقا راستین ، رها هم خیلی خوشحال شده بود و به من میگفت مامان بیا تمرین کنیم که مثلا" میخوای من و صبح از خواب بیدار کنی ( مامانی نکنه خواب بمونم ) خیلی بامزه چندین بار تمرین کردیم و مثلا" رها خودش زد به خواب و من بیارش میکردم و چشماهای قشنگشو  دو برابر باز میگرد . صبح شدو من بیدارش کردم و مثل تمرین چشماشو خوشحال و شاد و خندون باز کرد و لباس هاشو که خودش انتخاب کرده بود و از...
13 مرداد 1393

گردش با بابا جون

یه روز که خونه بابا جون اینا بودیم بابام رها و آوا رو با خودش برد بیرون که وقتی داشتید میرفتید بیرون اینقدر خوشحال بودید که رها جون مثل همیشه که خیلی چیزها رو به من تذکر میده گفت که مامان چند تا عکسم بندازی بد نیستا من هم که همیشه دوربینم توی کیفمه و البته مامانم بهم میگه خانم فتو اوردم و چند تا عکس از پدر بزرگ و دخترا انداختم یه جمله بامزه هم رها به مامان جونش گفت : مامانی ببخشیدا  برامون اسفند دود نمی کنی .   یعنی اینجا میخوام بخورمت نمک خالصی :   درست همینجا بود که وقتی قربون صدقشون میرفتم رها خانوم به مامان جمیله سفارش اسفند و دادن . ...
1 مرداد 1393

بازیهای کودکانه

این عکسها وقتیه که داشتیم از سمنان برمیگشتیم به تهران و به پیشنهاد من رفتیم ریور ساید و من چند تا عکس ا شما دو تا وروجک انداختم . آوای عزیزم هم میخواد هر کاری رها میکنه تکرار کنه و با دقت هم به کاراش نگاه میکنه                               رها هم عاشق اینطوری عکس انداختنه     اینجا هم که رها جونم مشغول هل دادن خواهرشه   ...
1 مرداد 1393

این روزها دخملام

نازدونه های مامان کم کم دارید بزرگ میشید و من بزرگ شدنت تون رو به وضوح میبینم . رها جونم شما که خانوم بودید خانوم تر شدید . و سعی میکنی با خواهرت خوب رفتار کنی اما سر همه چیز حتی اگه یه شکل هم باشه بحث دارید رها جونم شما این روزها که من دارو میخورم سر وقت به من گوشزد داروها مو میکنی سر سفره میدویی و برام میاری و یه چیز بامزه دیگه اینکه نصف شب وقتی بغلت میکنم تا خودم کیف کنم توی عالم خواب بهم میگی ( عزیز دلم آخه دستت شکسته دردت میاد ) من نمودونم که توی عالم خواب چطوری حواست هست . البته به هوش بالات که شکی نیست . چند روز پیش هم که رفته بودیم دکتر برای لکی که روی پات افتاده توی اتاق انتظار با یه خانوم مهربون دوست شده بودی اینقدر براش زبون...
21 تير 1393

روز پدر همراه با رها و آوا

عزیزای مامان 22/02/1393 مصادف با روز پدر تصمیم گرفتیم بریم بیرون و برای بابا به قول رها جون چون پسر خوبی بوده جایزه بخریم با بابا سعید هماهنگ کردیم و بابا جون از سمت اداره و ما هم از خونه رفتیم بیرون رها و آوا هم عاشق این هستن که وقتی بیرون نفر آشنا میبینن به سمتش میدون و کلی خوشحال میشن خیلی صحنه با مزه ای میشه . خلاصه رفتیم و برای بابا برای روز پدر کفش خریدیم و از اونجا هم رفتیم شام بیرون خوش گذشت . البته در مورد عکس باید بگم تا دو تا دونه عکس انداختیم شارژ دوربینم تموم شدو فقط به 2 تا عکس بسنده کردیم که اون هم توی پست بعدی میزارم . اینجا هم صبح 23/02/93 که ما به اتفاق دخملیا رفتیم پارک      ...
7 خرداد 1393

تولد آووووووووووووووا جون

آآآآووووووووووووواااااااااااااااااا جون تولدت مبارک   سلام عزیزم مثل برقو  باد دومین سال زندگیت هم تمام و وارد سوینش شدی .یه جشن تولد مختصر برات گرفتیم تا اون روز خوشحال باشی       الهی قربون اون ژستت برم که اینقدر بانمی آوایی  . یعنی الان داری به چی فکر میکنی ؟ به له کردن کیک . حدود 1 دقیقه همین مدلی بودی   این عکس به خاطر مدل فوت کردنت خیلی دوست دارم . اینجا حدود 5 ؛ 6 بار شمع و ما روشن کردیم و شما دو تا وروجک با شوق فراوان فوت میکردید و ما لذت میبردیم .       اینم تبریک از نوع خواهر ی قربونت بر...
31 ارديبهشت 1393

عکسای آتلیه جا افتاده از عروسی الهه

خاله الی در تیر ماه سال92 مراسم ازدواجش با عمو مصطفی بود که من با شما دو تا وروجک و بابا سعید رفتیم آتلیه تا چند تا عکس یادگاری بندازیم . اینم عکساتون رها جون اون روز دیگه کلی زحمت کشید تا عکساش خوب بیافتد همش بهش میگفتیم رها جون نمیخواد خیلی بخندی ( به قول خودش ملیح ) ولی کو گوش شنوا             ...
30 ارديبهشت 1393