رها رها ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره
آوا آوا ، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

دختران نازم رها و آوا

تولد راستین جون در مهد کودک

1393/5/13 12:58
نویسنده : آزاده
876 بازدید
اشتراک گذاری

07/04/1393 بود چهارمین سال تولد راستین ( پسر همکارم ) که امسال علاوه بر خونه توی مهد کودک هم یه تولد گرفت و من و رها جون هم توی این جشن شرکت کردیم . زاستین جون دوباره تولدت مبارک

از روز قبل به رها گفته بودم که صبح میخوام با خودم ببرمت اداره تا بریم تولد آقا راستین ، رها هم خیلی خوشحال شده بود و به من میگفت مامان بیا تمرین کنیم که مثلا" میخوای من و صبح از خواب بیدار کنی ( مامانی نکنه خواب بمونم )

خیلی بامزه چندین بار تمرین کردیم و مثلا" رها خودش زد به خواب و من بیارش میکردم و چشماهای قشنگشو  دو برابر باز میگرد . صبح شدو من بیدارش کردم و مثل تمرین چشماشو خوشحال و شاد و خندون باز کرد و لباس هاشو که خودش انتخاب کرده بود و از شب قبل آماده کرده بود برام اورد تا براش بپوشونم.

البته پدر فداکار افتخار دادن با ماشین   ما رو به اداره رسوندن با تشکر از همسری

توی اداره هم که دیگه نگو کلی بلبل زبونی کردی و مدام میگفتی پس کی میریم تولد ..

کلی هم برای من کاردستی درست کردی .

وقتی رفتیم برای تولد راستین خیلی بر خلاف همیشه که عاشق بازی و رقصو موزیک بودی یه گوشه ساکت به من چسبیده بودی و میگفتی مامان منو تنها نذاریا . نمیدونم هنوز خاطره هشت ماه رفتن مهد کودک توی وجودت بود چون کلا" مهد و دوست نداشتی .

آوا جونم خیلی دوست داشتم شما رو هم میبردم ولی کنترل شما دو تا وروجک خیلی مشکل بود

اینجا با تلاش فراوان رها رو به جمع بچه های مهد اضافه کردم

اینجا رها جون داره یواش یواش به صاحب تولد نزدیک میشه

اینجا هم نمیدونم به چی داره اینقدر دقت میکنه ؟

با گرفتن گیفت تولد راستین کلی خوشحال شدی

بعد از تولد هم اومدی اداره و با هم نهار خوردیم . البته سارا جونزحمت نهار رو گشیده بود .

بعش هم اومدیم توی اتاق من و برات جا انداختم و شما از زور خستگی سریع خوابت برد  .

البته آقای پدر زحمت کشید و عصر هم از اداره زودتر اومد دنبالمون و رفتیم خونه

باز هم جا داره از پترش زمان ( آقای همسر ) تشکر کنم بوسمحبتخجالتقه قهه

پسندها (1)

نظرات (0)