رها رها ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره
آوا آوا ، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

دختران نازم رها و آوا

تولد رها ( خوش اومدی عزیزم )

 ساعت ٤ صبح بود که با ورجه ورجه تو دیگه خواب از سرم پرید و کلافم کرد دیگه متوجه شدم که کم کم داری خودت رو برای ورود آماده میکنی از خوشحالی داشتم پر در میاوردم  و بابا ، مامان کشور و صدا کرد و من و بابایی و مامانی به سمت بیمارستان راه افتادیم و با کلی بالا پایین شدن تو بیمارستان من رو بردن به بخش زایمان . که پزشکای بخش تشخیص دادن که من سریعا به اتاق عمل منتقل بشم. در همین حین صدای مامان جمیله رو از پشت در شنیدم و انرژی م چندین برابر شد خیلی خوشحال بودم که مامانم با زبلی خودشو رسونده بالا القصه رها جون نگو بابا سعید ساعت ٦ صبح با خاله عاطی تماس گرفته که بیایید که آزی داره مامان میشه و مامان و بابا و عاطی خودشون رو رسونده بودن بیمار...
19 بهمن 1392

اولین عید حضور فرزندم

عید 90 بود که اولین مسافرت طولانی رها خانم رقم خورد و مابه همراه اقوام به سمت شمال حرکت کردیم و جون به ترافیک نخوریم 28 به سمت شمال رفتیم بهمون خیلی خوش گذشت و رها جون توی راه خیلی خانوم بود البته به قول مامان کشور هنوز چوباش رو از آب بیرون نیاورده بود . 5 ، 6 رو ز شمال بودیم و طبق معمول فقط تو خونه خودمون با هم کیف میکردیم خیلی کم بیرون میرفتیم راستی بابا سعید درخت پرتقال و دیده بود و شروع به لخت کردن درخت کرد و تازه همه را هم تشویق به کندن میوه ها میکرد طوری که موقع برگشت دیگه هیچ پرتقالی دیده نمی شد . خلاصه اینکه با تو بودن عید زیبایی رو برامون رقم زد . سخت بود چون من همون چند جایی که میرفتن من نمیتونستم برم . خلاصه روز 6 عید تو راه برگشت...
16 بهمن 1392

شب یلدا 89

٣٠/٠٩/١٣٨٩ بود و شب یلدا ما هم پیش مامان کشور بودیم و قرار بود حمیرا و ناهید و آزاده اینا هم به ما ملحق بشن که با شروع شب میهمانها از راه رسیدند دور هم بودیم شما هم کلی وروجک شده بودی البته دکتر مژده  اومدنت رو ظرف یکی دو روز  بعد داده بود و من هم تو پوست خودم نمیکنجیدم منتظر دیدن چهره نازت بودم. نازنینم اینجا دقیقا ٣ روزت بود   ...
13 بهمن 1392

جمله های بامزه رها

رها جونم هر چی بزرگتر می شی بامزه تر میشی حرفهایی میزنی که نمی دونم چطوری تو ذهن زیبات نقش میبنده دی ماه بود و با بابا سعید رفتیم برای خرید قابلمه تو و آوا رو هم با  خودمون بردیم با هم رفتیم تو مغازه و قابلمه رو که دوست داشتیم انتخاب کردیم و من هم به آقای فروشنده گفتم تا یه ماهیتابه دو طرفه بیاره تا من از نزدیک ببینم ماهیتابه رو دیدم و آقای فروشنده قابلمه ها رو تحویل داد و بابا سعید برد تو ماشین شما هم هی میگفتی پس آگریمون کو چندین بار تکرار کردی و من هم که متوجه نمیشدم از شما پرسیدم رها جونم چی میگی مامان تا اینکه با توضیحات نازت فهمیدم که تابه دو طرفه ها رو میگی . دیگه اینکه این روزا خیلی خواهرت و ارشاد میکنی و بهش غذا میدی و مثل ...
18 دی 1392

شیرین کاری های دوران کودکی

دورانی که دارم سپری میکنم در عین سختی فوق العاده زیبا و لذت بخشه شما دو تا وروجک کلی خانم شدید اول از خوشمزگی های رها جونم میگم داشتیم میرفتی خونه مامانی اینا که دیدیم رها جون داره به اوا چیز یاد میده از رها پرسیدم مامان آوا چی  میگه رها هم گفت مامان همش اشتباه میگه هی میگه کانوم ؛ کانوم گفتم رها جون یعنی چی , گفت میخواد بگه کانون فرهنگی آموزش قلم چی  
18 آذر 1392

گذران روزهای سخت

روزهای سختی رو داشتم پشت سر میزاشتم بچه کوچیک ، بارداری مجدد ، کار بیرون ، کار خونه و... کلی داشت بهم فشار می اور. ولی من کما کان مثل کوه استوار بودم و به تلاشم ادامه میدادم . الان که به اون روزها فکر میکنم  میبینم چه جونی داشتم من ولی واقعا خدا خیلی بهم کمک کرد و لذت داشتن فرزند (رها ) تمام خستگیها مو آرامش میبخشید . این رو هم بگم که رها جون شما هم که ماشااله اینقد شیطون بودی که منو کلی با راه رفتنات خسته میکردی فکر کنم اگه یه کیلومتر شمار بهت وصل بود روزی 100 کیلو متر راه میرفتی و اگه از سوالات کتاب مینوشتم  تیراژش بالا بود القصه این هم گذشت و شما بزرگ و بزرگتر میشدی. روزها میگذشت به بهمن ماه رسیدیم و من داشتم از سر کا...
13 آبان 1392

یه خبر غیر منتظره

مرداد ماه بود نمی دونم چقدر دلهره داشتم ناراحتی دوری از رها هم که دیگه خیلی بهم فشار آورده بود سعید پیشنهاد داد با مامانم اینا بریم مسافرت شاید حالم بهتر بشه ولی نه مثل اینکه با این چیزا حالم بهتر نمیشد سعید پیشنهاد رفتن به دکتر رو داد , رفتیم اونجا بود که سعید به دکتر پیشنهاد کرد که یه چکاپ کامل برام بنویسه دکتر هم نوشت . جواب سه روز بعد آماده میشد ...... وووووووووووواااااااااااااااااااااااااای ی  ی ی ی خدای من نی نی دومم تو راه بود حتی فکر بهش هم سخت بود البته من خودم موافق دو بچه هستم ولی نه به این سرعت دوست داشتم رها پنج شش ساله میشد بعد ولی ولی خدا خودش میدونه و تقدیر و سرنوشت همه دست خداست پس ما هم راضی به رضای خدا شدیم . ...
8 تير 1392

بی تابی به خاطر دوری از رها

  رها جان خیلی دوست دارم و بخاطر رفاه تو تنهات میزارم و سر کار میرم آخه میخوام راحتی زندگی رو هر چه زودتر لمس کنی پس بابت تنهاییت گله نکن و سعی کن دختر آرومی باشی و مامان کشور رو اذیت نکنی اول به خدا بعد به مامانی میسپارمت . این جملاتی بود که روز اول سر کار رفتنم کنار رختخوابت بهت گفتم شاید وقتی بزرگ شدی از اینکه تنهات گذاشتم ناراحت بشی , نمی دونم شاید هم بابت تلاشی که واسه آیندت میکنم خوشحال باشی ولی بدون که تو عشقمی ( تنها دلیل زنده بودن ) به قول خودت خلاصه دل ازت کندم و رفتم سخت ترین روزهای زندگیم بود اوایل روزی 7 یا 8 با با مامانی تماس میگرفتم ولی کم کم عادت کردم و تماسام به 2 ؛ 3 با رسید . عزیزم همیشه در قلبمی ...
8 تير 1392

ترخیص از بیمارستان

فردای همون روز خدارو شکر ما رو از بیمارستان مرخص کردند و ما مستقیم خونه مامان جمیله اینا رفتیم و ١٦ رو ز اونجا موندیم راستی این رو هم بگم که تولد خاله عاطی رو هم برگزار کردیم و برگشتیم خونه خودمون همون روز هم بابا سعید برای شما قربونی و کشت و خلاصه کلی تحویل و بگیر و ببند داشت اولین روزهای تنهایی مادر بودن رو داشتم تجربه میکردم سخت بود اما شیرین
13 خرداد 1392