رها رها ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره
آوا آوا ، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

دختران نازم رها و آوا

تولد مهشید جون

مهشید جون به نوعی دختر عموی رها و آوا هستش که اتفاقا" من هم خیلی دوسش دارم . هیجدهم آذر ماه 92 بود که به اتفاق خانواده برای تولد مهشید جون رفتیم خونشون تا براش تولد بگیریم و در اصل از در کنار هم بودن لذت ببریم . مهشید جونی تولدت مبارک   اینجا هم رها و مهشید و ببابای رها و بابای مهشیدن     این آوای وروجک هم که همش دو رو بر وسایل شکستنی و خطرناک میگرده آخه من چیکار کنم .         این هم از یه عکس دو نفره توی تولد مهشید جون .   ...
20 بهمن 1392

تولد سه سالگی رها جون

  عزیز دلم بارم نمیشه سه ساله که پیشم هستی و من از در کنارت بودن لذت میبرم خدایا مادر بودن خیلی زیباست امیدوارم هر کی نداره به قول مادر بزرگم خدا دامنش رو سبز کنه . از اینجا شروع کنم که چون شما دو تا خواهر نمیذاشتید من به کارام برسم من هم شما رو به خاله الی و مامان جمیله خاله عاطی  سپردم تا با کمال ارامش به کارهام برسم هرچند با شما دو تا وروجک ایده هایی که مد نظرم بود اجرا نشد . امید وارم بتونم سا ل دیگه جبران کنم . البته این رو هم باید به رها جون بگم که شما حدود یک ماه پیش اینقدر گفتی تولدم کیه که ما مجبور شدیم یه تولد فرمالیته بگیریم که چند تا از عکساشو براتون میذارم . رها جون و آوا همراه مهشید عزیز قربون اون ذوق کردنتون ...
20 بهمن 1392

تولد عشق دومم آوا

عزیزم اوا 31/02/1391 در بیمارستان میلاد توسط خانم دکتر لیلی رحیم زاده به دنیا اومد لحظه به دنیا اومدن فرزندم هنوز توی خاطرم هست بسیار زیبا و لذت بخش واقعا" نمی دونم چطور  وصفش کنم . خان دکترم بسیار خوب و مهربون بود و طی روند عمل بهم قوت قلب میداد . آوا هم مثل رها ساعت 8:30 به دنیا اومد عزیزترینم تولدت مبارک                این هم چند تا عکس از مهمونی مخصوص آوا جون که یه مهمونی خصوصی بود و رفتیم دربند .               این هم  دو تا مادر  بزرگا با دو تا نوه ها   این هم پدر بزرگ و ماد...
19 بهمن 1392

تولد یک سالگی رهای عزیزم

  خدایا باورم نمیشه رها یک سالش شد خدایا ممنونم این دختر زیبا و عزیز رو به من دادی تا در کنارش احساس آرامش کنم . تولد یک سالگی رها رو تو خونه خودمون گرفتیم اون موقع 4 ماهم بود و خواهر رها خانوم هم توی جشن تولد خواهرش خودشو رسوند تا مبادا خواهرش ناراحت بشه . تولد خوبی بود بهمون خوش گذشت من خیلی تلاش میکردم تا یه تولد خوب واسه رها بشه و خیلی کار کردم هر چی مامانم میگفت آزی اینقد ورجه وورجه نکن . کو گوش شنوا خلاصه همین ورجه وورجه ها کار دستم داد و آخر شب حالم بد شد تا نصف شب بیداری کشیدم ولی میارزید چون رها خیلی خوشحال بود . دخترم وقتی فشفشه ها رو روشن کردیم اینقد ذوق کرده بودی محکم میگفتی دست دست. این هم از کیک یک سالگی رها خانو...
19 بهمن 1392

یه اتفاق بد ولی بسیار جالب و نمکی

فروردین 91 تموم شد و وارئ اردیبهشت شدیم . موهای رهای عزیزم هم بسیار کم پشت و بد در اومده بود  و من کلی غصه میخورم که با این موها من چیکار کنم و برادر همسر م  اذیت میکرد و میگفت بالاخره کچلش میکنم تا موهاش خوب در بیاد من هم برای اینکه کم نیارم و به ا صطلاح کم نیارم میگفتم باشه مگه چی میشه .  ولی ولی چشمتون روز بد نبینه رها جونم این شکلی شد                 عزیز دلم قربون اون ژست قشنگت برم که  از اون قیافه جدیت کلی هم  خوشت اومده بود ...
19 بهمن 1392

جشن حضور رها جون

دقیقا" چهلیمین روز ورودت بود که با بایی و مانی تصمیم به گرفتن جشن کوچیکی واسه شما شدن همه رو دعوت کردیم و کلی برات سنگ تموم گذاشتیم و شما هم لباس پرنسسیت و پو شیدی و شدی صاحب مجلس خیلی خوب بود هم همه فامیل همدیگر و دیدن و هم عزیزم ( مامان بابا قاسم ) آخرین میهمانی شو  واسه پانزدهمین نتیجش دیدو با کمال ناراحتی به دنیای باقی رفت . یهچیز خیلی برام جالب بود ما قرار بود این جشنو همون روزی بگیریم که عزیز فوت کرد ولی بابا سعید گفت که نمیدونم چرا دوست دارم جشن رو یه هفته زودتر بندازم و من از این بابت خیلی خوشحالم چون عزیزم ( مادر بابا قاسم )رو برای آخرین بار همون روز دیدم. پرنسسم عاشقتم       این عکس شما با خاله...
19 بهمن 1392

تولد رها ( خوش اومدی عزیزم )

 ساعت ٤ صبح بود که با ورجه ورجه تو دیگه خواب از سرم پرید و کلافم کرد دیگه متوجه شدم که کم کم داری خودت رو برای ورود آماده میکنی از خوشحالی داشتم پر در میاوردم  و بابا ، مامان کشور و صدا کرد و من و بابایی و مامانی به سمت بیمارستان راه افتادیم و با کلی بالا پایین شدن تو بیمارستان من رو بردن به بخش زایمان . که پزشکای بخش تشخیص دادن که من سریعا به اتاق عمل منتقل بشم. در همین حین صدای مامان جمیله رو از پشت در شنیدم و انرژی م چندین برابر شد خیلی خوشحال بودم که مامانم با زبلی خودشو رسونده بالا القصه رها جون نگو بابا سعید ساعت ٦ صبح با خاله عاطی تماس گرفته که بیایید که آزی داره مامان میشه و مامان و بابا و عاطی خودشون رو رسونده بودن بیمار...
19 بهمن 1392