دختران نازم رها و آوا

فردای همون روز خدارو شکر ما رو از بیمارستان مرخص کردند و ما مستقیم خونه مامان جمیله اینا رفتیم و ١٦ رو ز اونجا موندیم راستی این رو هم بگم که تولد خاله عاطی رو هم برگزار کردیم و برگشتیم خونه خودمون همون روز هم بابا سعید برای شما قربونی و کشت و خلاصه کلی تحویل و بگیر و ببند داشت اولین روزهای تنهایی مادر بودن رو داشتم تجربه میکردم سخت بود اما شیرین

سلام رها و آوای عزیزم امروز که این متن رو براتون مینویسم ناراحتم از این که همش کار امروز را به فردا سپردم و باز قلم اصلی که دوست داشتم  الان باشه و نیست رو فراموش کردم ( این رو هم بزارید پای مشغلم ) ولی قول میدم در اولین فرصت این کار رو انجام بدم . منظورم گذاشتن عکساتونه